"بسم رب المهدی" 

ساعت حدود 9 بود که دیدیم خیلی بیکاریم ( کی عصر جمعه میره دانشگاه -_-) گفتم بریم ببینیم تو فردوسی مغازه ای پیدا میشه چیزی بخریم یا نه !

داشتیم میرفتیم پارکینگ که دیدیم دکتر اومد . 

+سلام بچه ها ! خوبین؟ خسته نباشین!

- سلام دکتر ! الحمدلله . خسته نیستیم بیکاریم! 

صدای خندیدن 3 نفر تو تاریکی رو تجسم کنین

+ بچه ها من برای شام اومدم. 

- ما هم برای شام اومدیم دکتر !

دوباره صدای خندیدن 3 نفر تو تاریکی رو تجسم کنین / آخه متخصص اطفال اینقد باحال؟!

××××

دکتر هرساله نذر داره که به دانشجوها شله میده و کار پخت و پز و آماده سازیشم از شب قبل با خود بچه هاست. 

کل شب بیداریم و خلاصه خیلی خوش میگذره. سرمای استخون سوز دیشب (احساس سرماخوردگی دارم) با گرمی حرفای دوستانه احساس نمیشد :) (الکی :دی) 

ساعت 6 صبح بود که اومدیم تو ماشین بخوابیم. بخاری رو تا ته روشن کردم و ماشینو بردم توخاکی پشت پارکینگ که آفتاب بخوره! 

+انصافا از تشک و پتو کنار بخاری گرمترشد :))

تا 7:45 خوابیدیم و 8 تا 12 هم سر کلاس ! شله هم افتضاح شده بود ! 

ظهرم مامانم نذاشت بخوابم ! الانم خوابم نمیاد! خدایا منو بخوابون -_- مرسی!

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دکتر ویدا احمدی با نام قلمی دانا کامران rastin گروه تجاری کیهان Jack ساراملکی Rebecca کفسابی سنگ دل یادداشت‌های یک بیش فعال کم توجه