بسم ربی 

 

اینترنت که قطع میشه و حوصلت سر میره، تلگرامو باز میکنی و میگردی تو چتات تا یکی رو بخونی بلکه یکم حالت سرجاش بیاد! 

همینجوری که داشتم اسکرول میکردم و میرفتم پایین رسیدم به اسمش. دو دل بودم نمیدونستم باز کنم یا نه. میدونستم بعد دلیت اکانت صحبت زیادی نکردیم باهم ولی خب دیدن اسمشم میتونست به اندازه یه کتاب هزار صفحه ای خاطره زنده کنه. 

شخص موردنظر(نمیخوام اسم ببرم)، نزدیک ترین پسر همسن فامیل به منه و از چند طرف باهم نسبت خانوادگی داریم! و حتی باباهامون همکار هم! اما در دو شهر متفاوت بودیم.

یادم نمیاد ولی از همون اولا بهش میگفتم داداشی و تقریبا خیلی از ساعت های شبانه روز باهم صحبت میکردیم ( اون موقع وایبر ولاینو  اینچیزا که  هنوز نبود، سیستم عامل گوشیمون نهایتا جاوا بود که nimbuzz رو نصب میکردیم! البته یاهو مسنجرم داشتیم :D) سالی که کنکور داشت من دوم دبیرستان بودم و هر روز باهاش صحبت میکردم و انرژی و انگیزه میدادم. آزموناشو باهم بررسی میکردیم. درصد و تراز و . 

اون نتونست مزد زحماتشو بگیره و رفت یه رشته و دانشگاهی نزدیک خونشون. پاش که به دانشگاه رسید خیلی تغییر کرد و من هر روز اینو بیشتر حس میکردم اما بقیه نه. اما بازم ارتباطمون باهم خوب بود. بعضی شب ها میرفتیم روستا و تا صبح وسط باغ آتیش روشن میکردیم و یا حرف میزدیم یا میخوابیدیم!(اولین شبی که خوابیدیم هنوز یادمه که اون خر و پف میکرد اما من تا صبح نخوابیدم و از ترس چشمامو بهم فشار میدادم! دوسال بعدش اما نمیتونستن مارو از باغ بیارن بیرون :D) 

منم کنکور دادم و حسابی گند زدم. حتی پیراپزشکیم قبول نمیشدم. دلم میخواست بمونم پشت کنکور، سرنوشت من نباید اینجوری میشد. با کلی اصرار و خواهش و التماس تونستم خانوادمو راضی کنم.

یه روزی که خونه همین شخص مورد نظر بودیم، مامانش گفت بمونی پشت کنکور هیچ اتفاقی نمیوفته و بدتر میشه و اینجور حرفا، مامانمم خیلی ناراحت شد، اما من تصمیمم رو گرفته بودم، من نمیخواستم به چیزی که اونا برام میخوان راضی بشم.

این قسمت به این پست ربطی نداره-به جای حمایت، هولم دادن به سمت استخدامی در سپاه :| ! این پروسه 7 ماه طول کشید و من همه مصاحبه ها و . رو قبول شدم. ( اون آقای شکم گنده سیبیلو آخر مصاحبه گفت تو بُردی!(مثل مشاوری که میرفتم پیشش!) من حسابی آماده بودم برای همه جور کلک و این چیزا . و حتی سوالایی که یاد نداشتم رو یه جوری جواب میدادم که خودم باورم میشد من الان خیلی بلدم! )

اما بازم دلم راضی نبود. یعنی این من بودم که از رویای پزشکی و اون رقابت دوران دبیرستان راضی شدم به استخدامی سپاه؟ اونم با دیپلم؟ 

یه روزی که تهران بودم(برای اولین بار تنها رفته بودم) برای معاینه فیزیکی و این چیزا، خودمو به هزار مرض زدم تا نمره منفی بگیرم وپروندم رد بشه.

پروندمو گرفتم و رفتم اتاق چشم پزشکی، بعد معاینه، تست تشخیص رنگ میگرفتن، منم فقط نگاه میکردم! هیچ کدوم رو جواب ندادم. دکتره هی پروندمو نگاه میکرد میگفت جواب بده وگرنه مجبور میشم بعد از این همه مرحله، پروندتو ببندم.

جواب ندادم. پرونده رو بست و داد به مسئول اتاق. مسئول اتاق پرونده رو پانچ کرد و گفت به سلامت.

27 یا 28 فروردین 95 بود! اومدم بیرون. زنگ زدم به یک مشاوره که تهرانی بود. جواب نداد. زنگ زدم به دوستم که دانشگاه علوم قضایی بود. ادرس دادم اومد پیشم. 5 ساعت تا بلیط برگشتم وقت بود. کلی خیابون و اطراف دانشگاه تهرانو قدم زدیم. یه نگاه کردم به دانشگاه. دلی هرررری ریخت. یهو یاد همه سال های 92-93-94 و درس خوندنام افتادم. کتابای کنکور و تست و آزمون.

کمتر از 3 ماه تا کنکور مونده بود. 7 ماه از درس دور بودم. چیکار باید میکردم؟! من چی میخواستم از زندگی؟! یاد ناراحتی مامانم افتادم. دنیا خراب شده بود رو سرم! هیچی نداشتم. هیچی . 

برگشتم مشهد و بدون اینکه به کسی بگم با اولین سواری خطی رفتم خونه و گفتم رد شدم! الان فقط مونده کنکوری که 3 ماه وقت دارم! خداحافظ! 

رفتم تو اتاق شروع کردم به دوباره خوندن. از صفر مطلق! کار به اتفاقایی که افتاد و حرف  ها و نیش کنایه هایی که از اطرافیان میشنیدم ( مثل: 3 سال خوندی قبول نشدی حالا 3 ماهه میخوای قبول شی؟) ندارم. فقط باید میخوندم.

به نظرم ارزش دیدن خوشحالی بابام وقتی نتایج اومد رو داشت :) - راستش الانم که دارم می نویسم دست و دلم میلرزه- -

برگردیم به موضوع اصلی پست!!!!!!!!!

الان که داشتم تو تلگرام میچرخیدم دیدم شخص مورد نظر تو بیو نوشته PHD student of .  خب راستش خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم از موفقیتش.

و خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم از اینکه ما شب و روز باهم حرف میزدیم اما الان حتی مسئله به این بزرگی رو از هم خبر نداریم!

خوشحالم ازاینکه رو تصمیم موندم و تونستم به چیزی که میخواستم برسم.اگر اون روزا به حرف شخص مورد نظر و مامانش و مامانم گوش میدادم، الان همونها چه رفتاری بامن داشتن؟ آیا مامانم باز ناراحت نمیشد که اون دانشجوی دکتری شده و اما من یه دیپلمه و کارمند ساده؟ 

بگذریم که بعد از قبولی من هم رفتار شخص مورد نظر و مامانش با من عوض شد و. 

واقعا چرا مامان شخص مورد نظر اصرار داشت که من نباید پشت کنکور بمونم و هیچی نمیشم و شرایط بدترم میشه؟

گاهی اوقات ایمان داشتن به خود و پافشاری کردن رو خواسته ها چنان نتیجه ای رو رقم میزنه که همگان به محال بودنش یقین داشته باشن.

+ نزدیک ترین آدما بهمون یه روزی دورترین ها و سرد ترین ها میشن و جز یه مشت خاطره هیچی ازشون نمیمونه.

+ اگر کنکوری دور و اطرافتون دارین که نیاز به انگیزه داره اون قسمت پست که مربوط به موضوع نیستو براش تعریف کنین !

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صورت حساب های ساختمان شماره 15 مجری ای تی بروز-اموزش کسب درامد اینترنتی-سئوی سایت-بازاریابی اینت 1300 متر باغ ویلا در ملارد جنوبی دکتر حيدري آکادمی تیزهوشان C H E M O T A X I قارقارک Robin Steve